میخواهم پرواز کنم

دو پايم خسته از رنج دويدن  

                 

به خود گفتم كه در اين اوج ديگر

صدايم را خدا خواهد شنيد

به سوي ابرهاي تيره پر زد

نگاه روشن اميدوارم

ز دل فرياد كردم كاي خداوند

من او را دوست دارم "دوست دارم"

صدايم رفت تا اعماق ظلمت

به هم زد خواب شوم اختران را

غبار الوده و بي تاب كوبيد

در زرين قصر اسمان را

ملاءك با هزاران دست كوچك

كلون سخت سنگين را كشيدند

ز طوفان صداي بي شكيبم

به خود لرزيده در ابري خزيدند

خدا در خواب رويا بار خود بود

به زير پلكها پنهان نگاهش

صدايم رفت و با اندوه ناليد

ميان پرده هاي خوابگاهش

صدا صد بار نو ميدانه بر خواست

كه عاصي گرددو بر وي بتازد

صدا ميخواست تا با پنجه ي خشم

حرير خواب او  را پاره سازد

صدا فرياد ميزد از سر درد

به هم كي ريزد اين خواب طلايي

من اينجا تشنه يك جرعه مهر

تو انجا خفته بر تخت خدايي

مگر چندان تواند اوج گيرد

صداي درد مند و محنت الود ؟

چو صبح تازه از ره باز امد

صدايم از صدا ديگر تهي بود

ولي اينجا هنوزم به سوي اسمانهاست

هنوزم اين ديده  اميدوارم

خدايا اين صدا را مي شناسي؟

من او را دوست دارم"دوست دارم"

+نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت10:13توسط نادیا | |

تنها برای تو مینویسم
حالا به اندازه تمام نادیده هایم

میبینم

راهمان یکی میشود

و از روزها

باهم

رد میشویم

راست میگویی بانو

گاهی

پیچ پیچ این لحظه های ناگزیر

دست های مرا از نوشتن

میچینند

اما بانو

تو که خوب میدانی

زیر تکه های برف

دستانم تنها به بهانه تو

روی کاغذهای سپید میلغزند

حتی اگر گاه بی صدا باشم

و از دستهایم نام تو تراوش نکند

هر کجای قصه که باشی

دوستت دارم...........

.

.

.

تنها برای تو مینویسم

بانوی برفی من.....................

+نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت10:12توسط نادیا | |

از قول من بهش بگید دنیا برام اون بود و بس

بهش بگید به خاطرش اسیر شدم توی قفس

از قول من بهش بگید هنوز نشستم چشم به راش

بهش بگید هنوز دلم جون میده واسه یک نگاش

بگید هنوز به خاطرش خیره میشم به آسمون

شاید یه شب ستارشو باز ببینم تو کهکشون

ازش سوال کنید چرا شبا به خوابم نمیاد

منو صدا نمیزنه دیگه سراغم نمیاد

چرا تو اوج بی کسی قلب منو تنها گذاشت

چرا تو باغچه دلم گلای بی وفایی کاشت

بگید چرا سنگ دلش شیشه قلبمو شکست

چرا از اینجا پر کشید جای دیگه بی من نشست

بگید اگه میخواست بره چرا منو زندونی کرد

رفت و منو همنشین این عشق آسمونی کرد

بگید اگه پیشم نیاد یا منو پیشش نبره

هرگز ازش نمیگذرم اگه از عشقم بگذره

+نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت15:42توسط نادیا | |

خطی کشید روی تمام سوال ها

 

تعریف ها معادله ها احتمال ها

 

خطی کشید به قانون خویشتن

 

قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها

 

از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید

 

خطی به روی دفتر خط ها و خال ها

 

خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد

 

با عشق ممکن است تمام محال ها

+نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت15:32توسط نادیا | |


 

آب را گل نكنيم :

 

 

در فرودست انگار، كفتري مي خورد آب .

 

 

ياكه در بيشه دور، سيره اي پر مي شويد .

 

 

يا در آبادي، كوزه اي پر ميگردد .

 

 

 

 

آب را گل نكنيم :

 

 

شايد اين آب روان، مي رود پاي سپيداري، تا فرو شويد اندوه دلي .

 

 

دست درويشي شايد، نان خشكيده فرو برده در آب .


زن زيبايي آمد لب رود،



آب را گل نكنيم : روي زيبا دو برابر شده است .


چه گوارا اين آب !

 

چه زلال اين رود !

 

 

 

مردم بالا دست، چه صفايي دارند !

 

 

 

چشمه هاشان جوشان، گاوهاشان شير افشان باد !

 

 

 

من نديدم دهشان ،

 

 

 

بي گمان پاي چپرهاشان جا پاي خداست .

 

 

 

ماهتاب آنجا، مي كند روشن پهناي كلام .

 

 

 

بي گمان در ده بالا دست، چينه ها كوتاه است .

 

 

 

غنچه اي مي شكفد، اهل ده با خبرند .

 

 

 

چه دهي بايد باشد !

 

 

 

كوچه باغش پر موسيقي باد !

 

 

 

مردمان سر رود، آب را مي فهمند .

 

 

 

گل نكردندش، مانيز

 

 

 

آب را گل نكنيم .

+نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت15:27توسط نادیا | |

با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام

خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام؟

حرف بزن! ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام

حرف بزن، حرف بزن، سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام

ها به کجا میکشی ام خوب من ؟
ها نکشانی به پشیمانی ام

+نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت15:25توسط نادیا | |

این همه حسود بودم و نمی‌دانستم

به نسیمی که از کنارت

         موذیانه می‌گذرد

به چشم های آشنا و پر آزار، که بی حیا نگاهت می‌کند

به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد٬ حسادت می‌کنم...

من آنقدر عاشقم

که به طبیعت بد بینم

  طبیعت پر از نفس های آدمی‌است،
که مرا وادار می‌کند حسادت کنم

به تنهایی‌ام

به جهان

به خاطره‌ای دور از تو...
 

+نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت9:8توسط نادیا | |


تو مرا می فهمی...

 


 

من تو را می خواهم...

 


 

و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است.

 


 

تو مرا می خوانی...

 


 

من تو را ناب ترین شعر زمان میدانم

 


و تو هم می دانی...


تا ابد در دل من می مانی

 

+نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت20:6توسط نادیا | |

دو دلم اول خط نام خدا بنویسم
یا که رندی کنم و نام تو را بنویسم

همه یک گفتم و دینم همه یکتایی بود
با کدامین قلم امروز دوتا بنویسم

 

ای که با حرف تو هر مسئله ای حل شدنیست
به خدا خود تو بگو نام که را بنویسم

صاحب قبله و قبله دو عزیزاند ولی
خوشتر آن است من از قبله نما بنویسم

آسمان مثل تو احساس مرا درک نکرد
باز غم
نامه به بیگانه چرا بنویسم

تا به کی زیر چنین سقف سیاه و سنگین
قصه ی درد به امید دوا بنویسم

قلمم جوهرش از جوش و جراحت باقیست
پست باشم که پی نان و نوا بنویسم

بارها قصد خطر کردم و گفتی ننویس
پس من این
بغض فرو خورده کجا بنویسم

بعد یک عمر ببین دست و دلم می‌لرزد
که من و تو به هم آمیزم و ما بنویسم

من و تو چون تن و جانند مخواه و مگذار
این دو را باز همین طور جدا بنویسم

شعر من با تو پر از شادی و شیرین کامیست
باز حتی اگر از سوگ و عزا بنویسم

با تو از حرکت دستم برکت می‌بارد
فرق هم نیست چه نفرین چه
دعا بنویسم

از نگاهت به رویم پنجره ای را بگشای
تا درآن منظره ی روح گشا بنویسم

عشق آن روز که این لوح وقلم دستم داد
گفت هر شب غزل چشم شما بنویسم

شاعر: خلیل ذکاوت

+نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت19:20توسط نادیا | |

هیچ بارانی نمی‌بارد مگر صفا دهد.
هیچ گلی جوانه نمی‌زند مگر هدیه شود.
هیچ خاطره ای زنده نمی‌ماند مگر شیرین باشد.
هیچ لبخندی نیست مگر شادی بیاورد.
وهیچ
بهاری نمی‌اید مگر سال دیگری در پیش باشد.
پس بگذار باران شوق بر
زندگی ات ببارد تا روحت را صفا دهد.
گل‌های
عشق در دلت جوانه زنند تا انهارا به دیگران هدیه کنی .
خاطرات
ت قشنگ باشند تا همواره بیادشان بیاوری.
لبخند بر لبانت نقش بندد تا شادی را بیفشانی.
و بهار بیاید تا بدانی باز هم فر صت بودن هست……
 

+نوشته شده در سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:,ساعت23:14توسط نادیا | |

صفحه قبل 1 ... 17 18 19 20 21 ... 55 صفحه بعد