میخواهم پرواز کنم


صدايم كن 

ترنم آب شيرين است

رقص باد تبسم دارد

صدايم كن

آفتاب پر از نگاه است

چمن ها و شمعداني ها در لحظه هايم

عطر تو را جاري كرده اند

 

صدايم كن كه اينجا بي تو هيچ است...


+نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت22:22توسط نادیا | |

دست تکان می هد آســـمان

آغــــــوش میگشــــــــــــــــاید زمین

لبخـــــــــــــــــــند میزند خــــــــــــــــــــــدا


بار الهـــــــــــــــــی به اوج تمام آســـــــــــــــمانت

به سنگیـــــــــــنی شانه های زمــــــــــینت

صبری عـــــطا فرما و قدرت اشـــــکی

که ببـــــــارانم دلتــــــــــــنگیم را

و باز بارانی شود احساســم

+نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت22:9توسط نادیا | |

 

و کسی می گوید سر خود بالا کن ،

 

به بلندا بنگر

 

به بلندای عظیم

 

به افق های پر از نور امید

 

و خودت خواهی دید ،

 

و خودت خواهی یافت خانه ی دوست کجاست

 

خانه دوست در آن عرش خداست ،

 

خانه ی دوست در آن قلب پر از نور خداست

 

و فقط  دوست ، خداست...

+نوشته شده در چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:,ساعت23:13توسط نادیا | |

 ای شبانگـــــــــاه نوازشــــــــــــــــگر تـــــو

 

 تا سحـــر چشـــــــم تو در خواب ولــی

 

 به تما شــــــــــــــــای تو من بـــــــــــــــــیدارم

 

 به سفــــــــــــــــــر باید رفــــــــــــــــــت

 

 من ولــــــی منتظر حادثه ی دیـــدارم

 

   همســـــفر پشت ســـــر من اشك مریز 

 

 من برای شب تنهــــــــــــــائی تو

 

 گــــــــل شـــــــــــب بــــــــــو

 

 گـــــــــــــل ســـــــــــرخ

 

 قاصـــدك می چــــــــــــــــینم 

 

 

 تا بیائی به كــــــــــــــــــــنارم هر روز

 

 من برایت گلی از باغ خــدا خواهم چید

 

 چیســـــــــــــت دلتنـــــــــــــــــــــــــگی تو؟

 

 روز دیــــــــــــــــــــــدار كه از راه رســـــــــد!

 

 بین صـــــــــدها گل شب بو، گل ســـرخ!

 

 مــــــــــن تو را خـــــــــــــــــواهم یافـــــــت

 

 مــــــــــــن تو را خواهـــــــــــم دید


+نوشته شده در چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:,ساعت23:5توسط نادیا | |

 

آنگاه که غرور کسی را له می کنی

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری 

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری

می خواهم بدانم، دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی

تابرای خوشبختی خودت دعا کنی؟

 

+نوشته شده در چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:,ساعت12:1توسط نادیا | |

ان


منم زیبا،که زیبا بنده ام را دوست میدارم  
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می گوید

 

 ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود

 

تو غیر از من چه می جویی؟

 

تو با هر کس به غیر از من چه می گویی؟

 

تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم

 

 مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟

 

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟ که میترساندت از من؟

 

رها کن آن خدای دور، آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را

 

این منم پروردگارمهربانت، خالقت، اینک صدایم کن مرا

 

با قطره اشکی به پیش اور دو دست خالی خودرا

 

با زبان بسته ات کاری ندارم لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

 

غریب این زمین خاکی ام آیا عزیزم حاجتی داری؟ بگو جز من کس دیگرنمیفهمد

 

به نجوایی صدایم کن، بدان آغوش من باز است

 

 رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم, شروع کن؛ یک قدم با تو، تمام گامهای مانده اش با من

تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم

+نوشته شده در چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:,ساعت11:58توسط نادیا | |

انتهای آبیم را یک نفر دزدید و رفت

یک نفر از رد پای مانده ام ترسید و رفت

تا به آن دم هیچ کس تنهاییم را باور نداشت

یک نفر با یک نظر تنهاییم فهمید و رفت

کس لبان تلخ من را لحظه ای خندان ندید

یک نفر از تلخی لبهای من خندید و رف

انتهای آبیم را یک نفر دزدید و رفت

یک نفر از رد پای مانده ام ترسید و رفت

تا به آن دم هیچ کس تنهاییم را باور نداشت

یک نفر با یک نظر تنهاییم فهمید و رفت

کس لبان تلخ من را لحظه ای خندان ندید

 

یک نفر از تلخی لبهای من خندید و رفت

 

 

گریه هایم گونه هایم را همان شب زیر باران خیس کرد

یک نفر از خشکی چشمان من گریید و رفت

خواب بودم خواب هایم آبی آبی شدند

انتهای آبیم را یک نفر دزدید و رفت...

+نوشته شده در چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:,ساعت11:47توسط نادیا | |

باز هم بوي تو
جاري شده
در اين پياده رو
در اين خيابان
زير همين درخت
گويا
تو اينجا بوده اي
پس به کجا رفته اي
اما نه !
يادم نبود
تو سالهاست
اين مسير را
رفته اي
و من هنوز
در پي تو
اين خيابان را
بالا و پايين مي کنم
مي روم به تماشاي پنجره ها
نگاه پرندگان را مي خرم
سلام مي کنم به نيمکت ها
به آنهايي که
دو تايي نشسته اند
همانهايي که دوخته اند
نگاهي به چشمان هم
تماشاي ممتد خيابان
تمامي ندارد اينجا
براي من
من که سرشار از خاطره
نه تو پايان داري
نه اين خيابان باريک
اين خيابان شلوغ
با عابران اخمو
با دستهاي گره شده
از دختران و پسران
با لحظه هايي که نمي دانند
نميدانند که نمي دانند
که امروز را فرداييست
دستانشان
سرد خواهد شد
يخ خواهد کرد
پر خواهد شد
قلبهايشان
از اضطرابي که ديگر نيست
از دلتنگي
افسوس
اين سرما و تاريکي
در اين غروب پاييزي
مرا چگونه جنون وار
کشانده است بدين راه
پُک آخري
بس تلخ است
تلخ است که آخر است
سنگين است
که سينه ام ديگر توان ندارد
کاش تو بيايي
من اما
خوب ميدانم
بعد از رفتنت
ديگر آمدني نبود
سالهاست که تو نيامدي
و من
چه ساده مي انديشم
که گاه گاه
به اطراف خيره ميشوم
شايد که تو باشي
و چه باک
که حس بوییدنت
و بوسيدنت
همواره در کنارم است
و اشکهايي که نديدي
نبودي که ببيني

+نوشته شده در یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:,ساعت1:49توسط نادیا | |

 

گل سرخ قصمون با شبنم رو گونه هاش
دوباره دل داده بود به دست عاشقونه هاش

خونه ی اون حالا تو یه گلدون سفالی بود
جای یارش چقدر تو این غریبی خالی بود

یادش افتاد که یه روز یه باغبون دو بوته داشت
یه
بهار اون دو تا رو کنار هم تو باغچه کاشت

با نوازش خورشید طلا قد کشیدن
قصشون شروع شد و همش به هم میخندیدن

شبنمای اشکشون از سر شوق و ساده بود
عکس دیوونگیشون تو
قلب هم افتاده بود

روزای غنچه گیشون چقدر قشنگ و خوش گذشت
حیف لحظه هایی که چکید و مرد و برنگشت

گلای قصه ی ما اهالی شهر بهار
نبودن آشنا با بازی تلخ روزگار

فکر میکردن همیشه مال همن تا دم مرگ
بمیرن با هم میمیرن از غم باد و تگرگ

یه روز اما یه غریبه اومد و آروم و ترد
یکی از عاشقای قصه ی ما رو چید و برد

اون یکی قصه ی رفتن و باور نمیکرد
تا که بعدش چیده شد با دستای سرد یه مرد

گلای قصه ی ما عاشقای رنگ حریر
هر کدوم یه جای دنیا بودن و هر دو اسیر

هیچکی از عاقبت اون یکی با خبر نبود
چی میشد اگه توی دنیا قصه ی سفر نبود

قصه ی گلای ما حکایت عاشقیاس
مال یاسا ، پونه ها ، اطلسیا ، رازقیاس

که فقط تو کار دنیا دل سپردن بلدن
بدون اینکه بدونن خیلیا خیلی بدن

یکیشون حالا تو گلدون سفال خیلی عزیز
اون یکی برده شده واسه عیادت مریض

چقدر به فکر هم اما چقدر در به درن
اونا دیگه تا ابد از حال هم بی خبرن

روزگار تو دنیای ما قربونی زیاد داره
این بلاها رو سر خیلی کسا در میاره

بازیاش همیشه یک عالمه بازنده داره
توی هر محکمه کلی برگ و پرونده داره

این یه قانون شده که چه تو زمستون چه بهار
نمیشه زخمی نشد از بازیهای روزگار

اگه دست روزگار گلای ما رو نمی چید
حالا قصه با وصالشون به آخر می رسید

ولی روزگار ما همیشه عادتش اینه
خوبا رو کنار هم میاره بعدم میچینه

کاش دلایی که هنوزم می تپن واسه بهار
در امون بمونن از باز یای تلخ روزگار

مریم حیدر زاده

 

+نوشته شده در یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:,ساعت1:42توسط نادیا | |

برام هیچ حسی شبیه تو نیست ! کنار تو درگیر آرامشم

همین از تمام جهان کافیه .. همین که کنارت نفس میکشم

برام هیچ حسی شبیه تو نیست تو پایان هر جستجوی منی
...
تماشای تو عین آرامشه .. تو زیباترین آرزوی منی

منو از این عذاب رها نمیکنی کنارمی به من نگاه نمیکنی

تمام قلب تو به من نمیرسه همینکه فکرمی برای من بسه

از این عادت با تو بودن هنوز ببین لحظه لحظم کنارت خوشه

همین عادت با تو بودن یه روز اگه بی تو باشم منو میکشه

یه وقتایی انقدر حالم بده که میپرسم از هر کسی حالتو

یه روزایی حس میکنم پشت من همه شهر میگرده دنبال تو

 

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:,ساعت1:38توسط نادیا | |

صفحه قبل 1 ... 22 23 24 25 26 ... 55 صفحه بعد