نبودی

میخواهم پرواز کنم

باز هم بوي تو
جاري شده
در اين پياده رو
در اين خيابان
زير همين درخت
گويا
تو اينجا بوده اي
پس به کجا رفته اي
اما نه !
يادم نبود
تو سالهاست
اين مسير را
رفته اي
و من هنوز
در پي تو
اين خيابان را
بالا و پايين مي کنم
مي روم به تماشاي پنجره ها
نگاه پرندگان را مي خرم
سلام مي کنم به نيمکت ها
به آنهايي که
دو تايي نشسته اند
همانهايي که دوخته اند
نگاهي به چشمان هم
تماشاي ممتد خيابان
تمامي ندارد اينجا
براي من
من که سرشار از خاطره
نه تو پايان داري
نه اين خيابان باريک
اين خيابان شلوغ
با عابران اخمو
با دستهاي گره شده
از دختران و پسران
با لحظه هايي که نمي دانند
نميدانند که نمي دانند
که امروز را فرداييست
دستانشان
سرد خواهد شد
يخ خواهد کرد
پر خواهد شد
قلبهايشان
از اضطرابي که ديگر نيست
از دلتنگي
افسوس
اين سرما و تاريکي
در اين غروب پاييزي
مرا چگونه جنون وار
کشانده است بدين راه
پُک آخري
بس تلخ است
تلخ است که آخر است
سنگين است
که سينه ام ديگر توان ندارد
کاش تو بيايي
من اما
خوب ميدانم
بعد از رفتنت
ديگر آمدني نبود
سالهاست که تو نيامدي
و من
چه ساده مي انديشم
که گاه گاه
به اطراف خيره ميشوم
شايد که تو باشي
و چه باک
که حس بوییدنت
و بوسيدنت
همواره در کنارم است
و اشکهايي که نديدي
نبودي که ببيني



+نوشته شده در یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:,ساعت1:49توسط نادیا | |