میخواهم پرواز کنم

از خدا پرسید  : خوشبختی را می توان کجا یافت؟؟

آن را در خواسته هایت جستوجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم

با خود فکر کرد و فکر کرد گفت : اگه خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم

خداوند به او داد

اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم  بودم

خداوند به او داد

اگر...........اگر......واگر

اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود

از خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما بازم خوشبختی را نیافتم

خداوند گفت باز هم بخواه   گفت چه بخواهم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   هر آنچه که هست دارم

گفت بخواه که دوست  بداری  بخواه که دیگران را کمک کنی

بخواه هر چه که داری با مردم قسمت کنی و او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تجب دید لبخند را که بر لبها می نشیند  و نگاه های  سرشار از سپاس به او لذت میبخشد  رو به آسمان کرد  گفت  :  خدایا  خوشبختی اینجاست درنگاه و لبخند دیگران

+نوشته شده در سه شنبه 6 دی 1390برچسب:,ساعت20:49توسط نادیا | |

دلـتــنـگــم . . نه برای کسی ، از بی کسی !

خـسـتــه ام . . نه از تکاپو ، از در به دری !

نه دوستی . . نه یادی . . نه خاطره ی شیرینی. .
...
تـنــهـایــم . .

تنهاتر از آن سنگ کنار جاده . .

اما مــشــتــاقــم !

مشتاق دیدار آن کس که صادقانه یادم کند
.
.

+نوشته شده در سه شنبه 6 دی 1390برچسب:,ساعت20:31توسط نادیا | |

ماه من ، غصه چرا ؟!

آسمان را بنگر، که هنوز، بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد !

یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان

نه شکست و نه گرفت !

بلکه از عاطفه لبریز شد و

نفسی از سر امید کشید

ودر آغاز بهار، دشتی از یاس سپید، زیر پاهامان ریخت ،

تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !

ماه من غصه چرا !؟! 

تو مرا داری و من

هر شب و روز ،

آرزویم ، همه خوشبختی توست !

ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن

کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند ...

ماه من ! غم و اندوه، اگر هم روزی، مثل باران بارید

یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست،

با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن

وبگو با دل خود ، که خدا هست ، خدا هست !

او همانی است که در تارترین لحظه شب،

راه نورانی امید نشانم می داد ...

او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ، همه زندگی ام ،

غرق شادی باشد ....

ماه من !

غصه اگر هست ! بگو تا باشد !

معنی خوشبختی ، بودن اندوه است ...!

این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور

چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند

همه را با هم و با عشق بچین ...

ولی از یاد مبر،

پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا

و در آن باز کسی می خواند ،

که خدا هست ، خدا هست

و چرا غصه ؟! چرا !؟!

 

                                   شاعر : مهین رضوانی فرد

+نوشته شده در سه شنبه 6 دی 1390برچسب:,ساعت14:46توسط نادیا | |

دلم نگرفته از اینکه رفته ای...
دلگیرم از همه دوست داشتنهایی که گفتی ولی نداشتی
نه چتر با خود داشت
نه روزنامه
نه چمدان
عاشقت شدم
! از کجا باید می‌فهمیدم مسافری؟
.. می ماند..اینجا...
گوشه ی دلم
.. یادت را می گویم
.. نه تصویری از تو..نه تپش قلبی...نه اشکی
تنها بیداری یک حس است
...... بعد و
تمام نمی شود...
می ماند...
همین جا
گوشه ی دلم...

+نوشته شده در شنبه 3 دی 1390برچسب:,ساعت13:30توسط نادیا | |


  سلام!

حال همه‌ی ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،

         که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

        طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم

                 که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد

                       و نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود

 می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است

                    اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رویا

شبیه شمایل شقایق نیست!

    راستی خبرت بدهم

      خواب دیده‌ام خانه‌ای خریده‌ام

          بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار … هی بخند!

بی‌پرده بگویمت
   چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه

    یک فوج کبوتر سپید

     از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد

باد بوی نامهای کسان من می‌دهد

یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟

نه ری‌را جان

نامه‌ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه،

از نو برایت می‌نویسم

حال همه‌ی ما خوب است

اما تو باور نکن!
شاعر: استاد سید علی صالحی

 

+نوشته شده در سه شنبه 29 آذر 1390برچسب:,ساعت17:15توسط نادیا | |


گر شبی فانوس نفسهای من خاموش شد،

اگر به هجله ی آشنایی،

در حوالی خیابان خاطره برخوردی

و عده ای به تو گفتند،

کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!

تو حرفشان را باور نکن!

تمام این سالها کنار من بودی!

کنار دلتنگی دفاترم!

در گلدان چینی اتاقم!

در دلم...

تو با من نبودی و من با تو بودم!

مگر نه که با هم بودن،

همین علاقه ی ساده ی سرودن فاصله است؟

من هم هر شب،

شعرهای نو سروده ی باران و بوسه را

برای تو خواندم!

هر شب شب بخیری به تو گفتم

و جواب تو را،

از آنسوی سکوت خوابهایم شنیدم!

تازه همین عکس طاقچه نشین تو،

همصحبت تمام دقایق تنهایی من بود!

فرقی نداشت که فاصله ی دستهامان

چند فانوس ستاره باشد،

پس دلواپس انزوای این روزهای من نشو،

اگر به هجله ای خیس

در حوالی خیابان خاطره برخوردی!

شاعر:یغما گلرویی  

 

+نوشته شده در سه شنبه 29 آذر 1390برچسب:,ساعت17:5توسط نادیا | |


بياامشب به من محرم شواي اشک

بياامشب توهم باغم شواي اشک

بيا بنگر دلم تنها شده باز

بيا قلب مراهمدم شو اي اشک

من ان گلبوته خشک کويري

بيابرروي من شبنم شواي اشک

رهاکن ميل ماندن دردو چشمم

توجاري بررخ زردم شواي اشک

بيا ارام من در بيقراري

تسلي بخش من هردم شواي اشک

بيابغض سکوت سينه بشکن

به چشم خشک من شبنم شو اي اشک

دلم مجروح درد غربت تو

به روي زخم دل مرهم شواي اشک

دلم ازدردهجران نالدامشب

بيادرمان بر دردم شو اي اشک

+نوشته شده در دو شنبه 28 آذر 1390برچسب:,ساعت23:4توسط نادیا | |

اجازه هست عشق تو را تو کوچه ها داد بزنم ؟

رو پشت بوم خونه ها اسمتو فریاد بزنم ؟

اجازه هست مردم شهر، قصه ما را بدونن ؟

اسم منو ، عشق تو رو ، توی کتابا بخونن ؟

اجازه هست که قلبمو برات چراغونی کنم ؟

پیش نگاه عاشقت ، چشمامو قربونی کنم ؟

اجازه می دی تا ابد سر بزارم رو شونه هات ؟

روزی هزارو صد دفعه ، بگم که میمیرم برات ؟

اجازه میدی که بگم حرف ترانه هام تویی ؟

دلیل زنده بودنم ، حرف بهانه هام تویی ؟
 
اجازه دارم که به همه بگم تو مال منی ؟

ستارتم اینو میگه ، که تو ، تو اقبال منی ؟

اجازه هست تا ته مرگ منتظر تو بشینم ؟

تو رویاهای صورتیم ، خودم رو با تو ببینم ؟

اجازه هست جار بزنم بگم چقدر دوست دارم ؟

بگم می خوام بخاطرت سر به بیابون بزارم ؟

اجازه هست برای تو از ته دل دیوونه شم ؟

اجازه هست عکس تو را ، رو صورت ماه بزنم ؟

طلسم قصه ها مونو ؛ با داشتن تو بشکنم ؟

اجازه هست پناه من گرمی آغوشت بشه ؟

 

+نوشته شده در دو شنبه 28 آذر 1390برچسب:,ساعت12:23توسط نادیا | |

 تا به کی باید رفت
از دیاری به دیار دیگر
نتوانم ‚ نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهاری دیگر
آه کنون دیریست
که فرو ریخته در من ‚ گویی
تیره آواری از ابر گران
چو می آمیزم با بوسه تو
روی لبهایم می پندارم
می سپارد  جان عطری گذران
آن چنان آلوده ست
عشق غمنکم با بیم زوال
که همه زندگیم می لرزد
چون ترا مینگرم
مثل این است که از پنجره ای
تکدرختم را سرشار از برگ
در تب زرد خزان می نگرم
مثل این است که تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز
بگذار که فراموش کنم
تو چه هستی


 

جز یک لحظه


 

 یک لحظه یک لحظه


 

 که چشمان مرا می گشاید در
برهوت آگاهی ؟
بگذار
که فراموش کنم ...
 

+نوشته شده در دو شنبه 28 آذر 1390برچسب:,ساعت12:17توسط نادیا | |

 روزگاری عاشق دريا شدم

عاشق يک رنگی و  نجوا شدم

عاشق عشقی که با من يار بود

عاشقم بود و دلم غم خوار بود

روزگاران می گذشت و من همان طور عاشقش

عاشق عشقی که بودم قایقش

ناگهان طوفان عشقش ساز شد

قلب من از غصه ها سر باز شد

کشتی عشقم ز ساحل دور گشت

موج خوشبختی درونم کور گشت

ساعقه آمد به قلب من فرود

هرچه در قلب داشتم، او برده بود

دل دگر عاشق نخواهد شد خدا !!!

این دلم از دست رفته، نابود گشته ای خدا !!!

 

+نوشته شده در دو شنبه 28 آذر 1390برچسب:,ساعت1:34توسط نادیا | |

صفحه قبل 1 ... 32 33 34 35 36 ... 55 صفحه بعد