بت

میخواهم پرواز کنم

 

 

 

آن بت گريه مي كرد زيرا هرگز نتوانسته بود دعايي را مستجاب كند و معجزه اي را برآورده.

 

زيرا شادمان نمي شد از پيشكش هايي كه به پايش مي ريختند و قرباني هايي كه برايش مي آوردند.

 

زيرا دلتنگ كوهي بود كه از آن جدايش كرده بودند و بيزار از آن تيشه كه تراشش داده بود و ملول از آنان كه نامي برايش گذاشته بودند و ستايشش مي كردند. بت بزرگ گريه مي كرد. زيرامي دانست نه بزرگ است و نه با شكوه و نه مقدس.

 

همه به پاي او مي افتادند و او به پاي خدا. همه از او معجزه مي خواستند و او از خدا. همه براي او مي گريستند و او براي خدا.

 

او بتي بود كه بزرگي نمي خواست. عظمت و ابهت و تقدس نمي خواست. نام نمي خواست و نشان نمي خواست.

 

او گريه مي كرد و از خدا تبر مي خواس. ابراهيم مي خواست. شكستن و فروريختن مي خواست.

 

خدا اما دعايش را مستجاب نمي كرد.

 

هزار سال گذشت. هزاران سال.

 

و روزي سرانجام خداوند تبري فرستاد بي ابراهيم.

 

آن روز بت بزرگ بيش از هر بار گريس. بلندتر از هر روز.

 

زيرا دانست كه ابراهيمي نخواهد بود. زيرا دانست كه ازين پس او هم بت است و هم ابراهيم.

 

خدايا، خدايا، خدايا چگونه بتي مي تواند تبر بر خود بزند؟

 

چگونه بتي مي تواند خود را در هم بشكند و خود را فرو ريزد؟

 

چگونه، چگونه، چگونه؟

 

خدايا ابراهيمي بفرست، خدايا ابراهيمي بفرست، خدايا ابراهيمي...

 

خدا اما ابراهيمي نفرستاد.

 

***

 

بي باكي و دليري و جسارتي  اما فرستاد، ابراهيم وار.

 

و چه بزرگ روزي بود آن روزي كه بتي تبر بر خود زد و خود را شكست و خود را فروريخت.

 

مردمان گفتند اين بت نبود، سنگي بود سست و خاكي بود پراكنده. پس نامش را از ياد بردند و تكه هايش را به آب دادند و خاكه هايش را به باد.

 

و ديگر كسي نام او را نبرد. نام آن بتي را كه خود را شكست.

 

اما هنوز هم صداي شادي او به گوش مي رسد، صداي شادي آن مشت خاك كه از ستايش مردمان رهيد.

صداي او كه به عشق و شكوه و آزادي رسيد.

 

نمایش احساسات با عکس های زیبااز کتاب" من هشتمین آن هفت نفرم" - عرفان نظر آهاری

 



+نوشته شده در یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت10:59توسط نادیا | |