سحنی خواهم گفت با تو ای اشک به یغما برده با تو ای مونس خاک با تو ای رفتن تو روح مر آزرده...
-روزهاست-
که تنم در دشت سکوت ناله کنان. مرثیه خوان
در پی خاطره ها می گردد
سخنی خواهم گفت از سکوت شب و من از غروب تو. گذرگاه حبوط... از وداع آخر تو با من...
امشب. با تو... اشک را زمزمه خواهم کرد تا سحر...
پس از آن خواهم رفت...
پس از آن خواهم رفت به گذرگاه غروب به پس پرده هستی به سکوت...
شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت ازیادم خداحافظ واین یعنی در اندوه تو میمرم در این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم وبی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد وبرف نا امیدی ب سرم یکریز می بارد چگونه بگذرم از عشق و از دلبستگی هایم؟ چگونه می روی با اینکه می بینی چه تنهایم؟ خداحافظ ،تو ای همپای شب های غزل خوانی خداحافظ، به پایان آمد این دیدار پنهانی خداحافظ، بدون تو گمان کردی که میمانم خداحافظ، بدون من یقین دارم که میمانی
آنکس که میگفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد رهگذری بود که روی برگ های پاییزی راه میرفت واین صدای: خش خش برگ ها.............................. همان آوازی بود که من گمان میکردم میگوید: دوستت دارم.....................................
دو رودخانه برمي دارم
مي گذارم توي ساك سفري ام
مي روم توي بيابان خدا
رهاي شان مي كنم مثل ماربخزند
بروند هركجا دل شان خواست.
بيابان را آباد مي كنم
برج مي سازم تويش به چه بلندي
مي روم روي پشت بام لم مي دهم
كبوترهايم راهوا مي كنم تا خورشيد.
گور پدر هرچه حسود
من كه از مال دنيا
همين دو رودخانه را دارم.
بر گرفته از کتاب دل داده به تاريکی
وقتی تــو می خندی
هـــــزاران بهار
سر بر می کشد
از دهان تاریک پنجره ، از سر دیوار
و ایوان خانه
از عطر هزار دشت شب بو وشوق رقص پروانه
لبریز می شود ،
وقتی تــو می خندی
دلم بهار می شود
و هر گوشه ی خانه
ازشکوفه ی نگاه تــو
سرشار می شود ،
وقتی تــو می خندی
.چيزی شبيه پشيمانی
روزی
سيد علی صالحي
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب بدین سان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا چگونه با غرور خود مدارا میکنم هر شب تمام سایه را میکشم در روزن مهتاب حضورم را زچشم خلق حاشا میکنم هرشب دلم فریاد میخواهد ولی در گوشه ای تنها چه بی ازار با دیوار نجوا میکنم هر شب کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟ که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب
اين روزها با غريبه ای که در من می خواند الفتی ندارم می خواهم به جای شعر نام تو را بنويسم تا دلم بنشيند و نگاهت کند کاش می شد زير بارانی که در دلم می بارد قدم می زدی تا من می نشستم و غزل چشمهايت را دوره می کردم
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. نتیجه داستان: |
About![]()
دل من این پرنده ی صحرا آسمانش را در چشمان تو یافته است . آنها گهواره ی بامداد و ملکوت ستارگانند. ترانه های من در اعماق آنها گم شده است . بگذار در آن آسمان در بی کرانگی غمناک آن به پرواز درآیم ىگذار ابر های آن را بشکافم و در آفتاب آن بال بگشایم
Home
|
| |
نام : | |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 56
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 111
بازدید کل : 168949
تعداد مطالب : 546
تعداد نظرات : 115
تعداد آنلاین : 1
Alternative content