زیر باران قدم زدم صدای پای من، با صدای چکه های باران یکی می شد . من هم با باران یکی شدم. باریدم. باران بارید و من با ابر یکی شدم گریستم . برای خودم . برای تو . برای پرنده کوچکی که باران لانه اش را از او گرفت .. برای مظلومیت همه آنهایی که خیس بودند ... زیر باران قدم زدم . از خود می پرسیدم : من و باران که با هم رفیقیم ؟! پس از چه روست که من امشب دلگیرم ؟ باران صدای قدم هایم را می شست و می برد . و من در صدایی جدید پیچیده شدم صدا را نمی شناختم ؟ این جا کجاست ؟ حتی باران نیز دیگر با من سر رفاقت ندارد . به صدای قدم های باران گوش می کنم تنها از این طریق است که می توانم راه بازگشت را بیایم.
تو مرا می فهمی من تورا می خواهم و همین ساده ترین قصه یک انسان است تو مرا می خوانی من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی
از تو گفتن کار هر کس نیست ای زیبا غزل
از برای گفتنت باید که مولانا شوم
کاش بودی تا دلم تنها نبود
تا اسیر غصه فردا نبود ...
کاش بودی تا نگاه خسته ی من
بی خبر از موج و دریاها نبود...
کاش بودی تا دو دست عاشقم
غافل از لمس گل مینا نبود...
کاش بودی تا زمستان دلم
این چنین پر سوز پرسرما نبود...
کاش بودی تا فقط باور کنی
بعدتو این زندگی زیبا نبود...
نيمه هاي ماه
ميان راه
مرا با او وقت ديدار بود
گفته بود كه مي شناسمش
مرا كه هر روز ديده اي
انگار صدائي بود
كه با وزش برگها وكاغذها
در هوا مي رفت.
نمي بينمت و نمي شناسمت
ميان صداها و زمزمه ها
مايي ست كه تكرار مي شود
نيمه هاي روز
مرا وقت ديدار با او بود
و گذر زمان
كه در قدمهايم خلاصه مي شد
باد كه مي گذشت
پريشان بود
حوصله ي ديدار را نداشت .
مي گذرم از خيابانها و كوچه ها
باخياالها و زمزمه ها يي
كه با من نيست
باد پرسه زنان مي رود
تنهاييست كه مي ماند
شب تمام مي شود
"سنگی بگذار
بر کلمات من
چراغی روشن کن
دانستم
بی واژه تو را دوست دارم"
" اين بره شيرين
كه فروردين نام اوست
ديدم چگونه دو ماهی او را حمل می كنند
و بيرون خانه ما می گذارند
اين بره شيرين
كه دور دهانش نور رسته است
و مثل چراغ های دريایی
بع بع در گلويش برق می زند...."
شمس لنگرودی
اشک رازیست
قصه نیستم که بگویی من درد مشترکم
در خلوتِ روشن با تو گریسته ام و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
دست ات را به من بده ای دیریافته با تو سخن میگویم
زیرا که من
دیدم در آن كوير درختي غريب را
درکلاسی کهنه بی رنگ وبو.........پشت میزی بی رمق بنشسته بود
وای، باران
|
About![]()
دل من این پرنده ی صحرا آسمانش را در چشمان تو یافته است . آنها گهواره ی بامداد و ملکوت ستارگانند. ترانه های من در اعماق آنها گم شده است . بگذار در آن آسمان در بی کرانگی غمناک آن به پرواز درآیم ىگذار ابر های آن را بشکافم و در آفتاب آن بال بگشایم
Home
|
| |
نام : | |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 117
بازدید کل : 168955
تعداد مطالب : 546
تعداد نظرات : 115
تعداد آنلاین : 1
Alternative content